من دوست دارم از تو بنویسم. از تو ای برادر کامبوجی.
تلویزیون تا گل سوم چهارم نشانت داد. نشان داد که آنجا آمدی با سه پرچم و دو طبل و یک بلندگو. بعد از آن گلها دیگر نشانت نداد ولی لابد هنوز هم همان جا، در استادیوم ایستاده بودی.
ایستاده بودی و خرد شدن تیمت را تماشا میکردی. اگر اینقدر اهل فوتبال بودی که برای تیمت آمده بودی تا اینجا، تا ورزشگاه آزادی، لابد قبل از بازی هم میدانستی که اوضاع چطور است. لابد میدانستی که تیمت رده ۱۶۹ ردهبندی فیفا است و با تیمی بازی میکند که بیست و سوم دنیا است. پس برای برد و یا حتی مساوی نیامده بودی. آمده بودی که باخت را ببینی. خرد شدن را.
راستش را بخواهی این کارها خیلی شجاعت لازم دارد. خیلی معرفت میخواهد که تک و تنها بیایی و جلوی هفت هشت هزار نفر، اینطور، سنگ روی یخ شوی. خیلی باید مشتی باشی که بیایی و یک گل، دو گل، چهارده گل بخوری و باز هم بایستی و تیمت را تشویق کنی.
من از این شجاعتها ندارم. من، حاضر نیستم حتی از این طرف تهران بروم آن طرف شهر تا باخت تیمم را ببینم. اصلا اگر بدانم اوضاع اینطوری است شاید تلویزیون هم نبینم. من آدم روز پیروزیام. من پاکار تیمم هستم به شرط اینکه ندانم، اینطور شکست خواهد خورد.
ولی چقدر همه ما به یکی مثل تو نیاز داریم برادر کامبوجیام. یکی که حتی اگر چهارده گل خوردیم، ما را تشویق کنید که دهها گل دیگر نخوردیم. یکی که همیشه نیمه پر لیوان زندگیمان را ببیند. یکی که جای سرزنش، تشویقمان کند و مطمئن باشد که اگر سال دیگر به آزادی بیاییم، کمتر گل خواهیم خورد.
چقدر همه ما به یکی مثل تو نیاز داریم که روزی که باختیم، روزی که بد باختیم، روزی که چهارده گل خوردیم، سرمان را برگرداندیم و ببینیم همچنان روی سکو ایستاده و طبل میزند و توی بلندگو، اسممان را داد میزند، آن هم وقتی که میداند در آن هیاهو، صدایش هم به ما نمیرسد. دمت گرم برادر کامبوجی. ممنون که امروز پا کار تیمت بودی. ممنون که نشان دادی، دنیا هنوز هم آدم بامعرفت دارد.
.مصطفی ارانی
از بیمارستان ا اومدیم بیرون ، که مسئول استعداد درخشان دانشگاه زنگ زد و گفت ، بنیاد نخبگان گفته که دانشگاه کار کنی ، بعد بیمارستان با مترو رفتم دانشگاه اصلی ، اونجا خانم ش بهم گفت که بخش بین الملل باید کار کنی ۲۰ ساعت در ماه که باهات راه میان ، رفتم پیش خانم ج ، پسره پشت میز خوشحال شد گفت به جا من اومده ،
ادامه مطلب
میدونی یه حس خاص گنگ و مبهم دارم
نمیدونم چرا یه دفعه اینطور شدم
صبح با شز رفیتیم شرکت که آموزش ببینیم ،با اسنپ راننده خانم رفتیم ، خانمه که آموزش میداد ، خیلی چیزا رو رد میکرد میگفت دس نزنین ،یکم با اونا ور رفتیم ،یه سوال پرسید ،موندیم توش چرا استادامون اینطورین ، مثلا بهترین دانشگاهیم بعد پیاده رفتیم انقلاب ، من آش شله قلمکار سفارش دادم اونا فست فود ، کلی خوشحال و شاد بودیم ، یه جورایی دلم گفت که بمونم تو این رشته ، کلی شوخی کردیم ، ز میگفت تو به ک اهمیت میدی و به اون میگی بیاد جلو باد کولر بغلیمم همش میخندید ، میگفت حواست به ک هست ، عکسایی که گرفتیم همه داغون بودن ، تو خیابون همه به ک نگاه میکردن بچم جذابه
ادامه مطلب
خیلی وقته ننوشتم ، دو هفته اس که عمه و عزیزترین فامیلم فوت شده ، بمانه که چقد گریه کردم و اشک ریختم
سرم داره میترکه ، اشک تو چشام جمع شده ، خدایا بعضی آدما رو چطور ساختی که اینقد عوضین ، با ت دعوام شد و ر ، استاد از زبون من یه چی گفته ، کاری که به عهده ماستو یکی دیگه با زرنگ بازی داره میگیره و جلسه میگه داشتیم و تیمو قراره هماهنگ کنیم .
از استادا و دپارتمان متنفرم و مدیر گروه
آدمو زده میکنن ، دوس دارم بشینم خیلی رک باهاشون صحبت کنم ، ولی حیف که اولم و مجبورم باهاشون درست صحبت کنم
ازتون متنفرم ، آدمای فرصت طلب ، کسایی که همه چیزو به نفع خودتون تغییر میدین ، به راحتی آدمو زیر پاتون له میکنین ، با چاپلوسی و زرنگی جلو میرین و بقیه هم پشتتون هستن
متنفرم ازتون ، امیدوارم حسی رو که به من دادینو ، یکی دیگه براتون بوجود بیاره
از سردرد خوابم نمیبره
عمرسعد» آدم عجیبیست !
آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرمانده تاریکترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصور میکنیم سردستهی آدمهایی که مقابل امام حسین میایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهراً اما اینطور نیست. عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه شمر» نباشیم یا نشویم هیچوقت، اما رگههایی از شخصیت عمرسعد را خیلیهایمان داریم. رگههایی که وسط معرکه میتواند آدم را تا لبهی پرتگاه ببرد.
از همان لحظهی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین.حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد.عمر سعد علم» دارد. علم» دارد به اینکه حسین حق است. به اینکه جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت عمل» میلنگاندش. زن و بچههاش، مال و اموالش، خانه و زندگیاش و مهمتر از همهی اینها؛ گندمهای ری؛ وعدهی شیرین فرمانداریِ ری.
شب دهم امام میکِشدش کنار،حرف میزند با او. حتی دعوتش میکند به برگشتن، به قیام در کنار خودش.میگوید؛ میترسم خانهام را خراب کنند،امام جواب میدهند: خانهی دیگری میسازم برایت.میگوید؛ میترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره میگویند؛ بهتر از آنها را توی حجاز به تو میدهم.میگوید نگران خانوادهام هستم، نکند آسیبی به آنها برسانند.
ماها هم شک» داریم،همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل.با آنکه به حقانیت حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیتمان را خیلی دوست داریم؛ از دست دادنشان خیلی برایمان نگرانکننده است و اینها نشانههای خطرناکی هستند.نشانههای سیاهی از شباهت ما با عمرابن سعدابن ابی وقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم.عمرسعد از آن خاکستری هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر.
رفت تا عمق سیاهیها و دیگر همانجا ماند . . .
•| #مریم_روستا |•
هیچوقت دخترایی که دوس داشتن پسر باشنو درک نمیکردم.
اما پریشب که دیدم پسرعمم اشک گوشه چشمش رو پاک کرد ، دوس داشتم پسر بودم ، میگرفتمش بغل ، سرشو میبوسیدم
خیلی سخته که پدرت فوت شده باشه و مادرت و همدمتو از دست بدی .
امروز چهلم عمه بود چه زود گذشت اما جای تو پر نمیشه عمه جان برای مهمونی مامان برای تو هم پیمانه برنج شمرد ، وقتی به م زنگ زد گفت سلام برسون . آخه کی مثه تو شیرین زبون ودلسوز بود ، همیشه سر مارو بوس میکردی . م اومد خونمون اشک تو چشاش جمع شد ، یاد اخرین باری که با عمه اومده بود خونمون افتاد ،اشک تو چشام جمع شد.
دیروز کلینیک دامشگاه بودم ، کلی خندیدیم با استادا ، احساس میکنم سال آخریم مهربون تر شدن ، زهرا چک لیستو همینطوری امضا وتیک زده بود ، گفت اگه تشتباه باشه باید شیرینی بخری ، از خودش گفت که سرگروه تعیین کرده ، بعدش روش تحقیق داشتیم زودتر کلید گرفتم بعد رفتم پیش استاد برای پایان نامم ، گفت وقت نکرده هنوز بخونش
امروز صبح با خستگی بیدارشدم ،شب قبلش دیر خوابیدم☹ استاد چیزای خوبی میگفت ، از انصاف تو کار و. میگفت سعی میکنم با افرادی که شر دارن کار نکنم ، یه اقای خیلی پولدار اومده و گفته حاضرم کلی پول بدم بهت ، ولی گفته من جنس مناسبو میدم نه گرون ، که خیلی به دلش نشسته ، بعد کلینیک رفتم سما ، این ترم خیلی افت کردم ، معدلم ۱۸.۸۶ شد نفر دوم شدم ، رقابتمون خیلی سخته و تنگاتنگه . اشک تو چشام جمع شد ، باید معدلمو بالا بکشم ، این دوهفته هم اصن خوب نخوندم باید استریت بشم .
بعدازظهر تربیت ش نیومده بود ، سعی کردم با ر خوب باشم ، ولی خودت نخواستی ، خیلی . که منو تو مترو جا گذاشتی ، برو بیرون کار کن ، به درک ، فک میکنی مهمه.نمیدونین با این رفتاراتون منو چقد تحریک میکنین که بیشتر تلاش کنم ، اگه میدونستین این کارو نمیکردین
دیشب تا ۳ بیدار بودم ، داشتم رفرنس میخوندم ، اما نه رفرنس کنکور ، اول میخوام عملیمو تقویت کنم ، بعد کنکور ، کارا پایان نامم مونده ، پژوهشی برداشتم ، هنوز تو پروپوزالم خدایا بهم توان و قدرت ونیرو بده.
معدلم مرزی هست ، خیلی فشار رومه خدایا کمکم کن
این هفته از اینکه نفر دوم شدم ، کلی ناراحت بودم ، امروز اومدیم بیمارستان ، ز پیشم نبود ، چقو حرفاشون دلمو شد ، یعنی اینا نتیجشو میبینن، کلی انجمنو تخریب کردن ، انگار همین نبود که میخواست اسن بنویسه جا موند ، کلی دلم شکست ، همش از این حرفا میزدن ، استاد داشت نگاه گوشی ر میکرد ، یه دفعه بلند خوند دیل. که ر بلند گفت چرا استاد بلند میخونین ، الان بقیه میشنون ، دقیقا منظورش با من بود ، چون اونا که دوس بودن ، اشک تو چشام جمع شد ، آخرشم بدون خداحافطی رفتن . به کجا چنین شتابان؟
درباره این سایت